رهام جانرهام جان، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

رهام لبخند خدا

مدل جدید شیر خوردن

اینم مدل جدید شیر خوردن قند عسل مامان البته ٢ماه که دیگه شیشه نمی خوره الهی بمیرم برات مامان جونم آخه شیشه رو خیلی دوست داری ولی به خاطر خودته پسرم مامانو ببخش.   ...
1 اسفند 1391

یک روز برفی

مامان و گل پسری با هم این آدم برفی رو درست کردن. رهام با بیلچه برف میاورد برام و هر بار می گفت مامان برف مامان برف .خیلی بهمون خوش گذشت آخر سر هم کلی به هم برف پاشیدیم و بدو بدو کردیم.قربونش برم مواظب بود که دستکشهاش برفی نشه آخه خیلی دوستشون داره. ...
21 بهمن 1391

گل پسرم 2ساله شد

پسر عزیزم تولدت مبارک.چون  ١سالگیتو نتونسته بودم برات تولد بگیرم میخواستم در تولد ٢سالگیت جبران کنم.بابا برات کارتهای خوشگلی خریده بود که با اون کارتها مهمونها رو دعوت کنیم.یک شب قبلشم با زن عمو سعیده و بابا خونه رو تزئین کردیم تو خواب بودی وقتی بیدار شدی حسابی ذوق کردی. بابایی و مامانی هم خونمون بوندن.روز تولد همه مهمونها زحمت کشیدن اومدن وکلی کادوهای خوشکل برات آوردن.البته تو خیلی بهانه گرفتی میخواستی بابا هم باشه تو تولد ولی نمیشد آخه مهمونی زنونه بود.بابا خونه عمو صمد بود تو هم یا اونجا بودی یا وقتی میومدی منو محکم بغل میکردی. خاله منا برات یه اس ام اس قشنگ فرستاده بود. چه لطیف است حس آغازی دوباره وچه زیباست رسیدن دوباره ...
30 آبان 1391

تابستان 91

تابستان همیشه منتظر مهمان هستیم این دفعه هم دایی فرشید اینا خاله فروغ اینا خاله منا اینا همگی اومدن خونمون که ما هم حیران وسد سوهابردیمشون دایی فرشید اینا زود برگشتن ماهم با خاله فروغ ایناوخاله منا اینا رفتیم تبریز اونجا هم به روستای کندوان سر زدیم که واقعا دیدنی بود خونه های کله قندی که در دل کوه درست شده بود وهمین طور به ایل گلی رفتیم که خیلی قشنگ بود.   ...
18 مهر 1391

استقبال از حاجیها

اول آذر سال٩٠رفتیم تهران وازاونجا رفتیم اهواز آخه بابایی و مامانی رفته بودن مکه و در حال برگشت بودن ما هم میرفتیم استقبالشون.خلاصه رسیدیم اهواز و همگی رفتیم فرودگاه چشم به راه حاجیامون تا اومدن چه روزهای خوبی بودن بعدشم ولیمه وسرزدن فامیل به حاجیهاو خلاصه خیلی چیزای دیگه والبته سوغاتی که شامل:کاپشن.عروسک شتر.ماشین.توپ.عروسک خرس ویک دست لباس عربی(دشداشه)بایک کلاه.که وقتی تو و ابوالفضل میپوشیدین مثل بابایی با لباس حاجی میشدین.خیلی بهمون خوش گذشت و وقتی هم که برگشتیم خونه آماده بود و رفتیم توی خونه جدید.
18 مهر 1391

شن بازی

فقط خدا میدونه چقدر شن بازی وآب بازی لب در یا رو دوست داری.با عمه پرستو اینا رفتیم آستارا دیگه نمی شد تو رو از ساحل جدا کرد.حسابی با غزل و آوا بازی کردی.یک خورده شن گذاشتی تو دهنت که بابا زود تو رو بغل کرد و آورد تا بشوریمت خیلی گریه کردی و میگفتی بابا مامان عمه یعنی از ما کمک میخواستی که برگردی روی شنها.جالب بود آخه ١ماه میشد که دیگه حرف نمیزدی چون به خاطر اسباب کشی و آماده نبودن خانه جدید رفته بودیم خونه بابا بزرگ مونده بودیم وچون اونها ترکی حرف میزدن تو هم ساکت شده بودی و حرف نمی زدی ولی تازه اون موقع بود که فهمیدیم تو کلماتی که میگفتی رو هنوزم یادت هست فقط به زبون نمیاری.مامان قربونت بره الهی که تو دو زبونه هستی و این حرف ز...
18 مهر 1391

گل پسر مامان وبابا یک ساله شد

روز تولد یک سالگی گل پسرم شد روز اسباب کشی خودمون برای همین یه تولد کوچولو گرفتیم براش خونه عمو فرهاد.     این بلارو گل پسر خودش سر کیکش آورده. پسر قشنگم انشاالله١٠٠ساله بشی. ...
16 مهر 1391