رهام جانرهام جان، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

رهام لبخند خدا

نقاش کوچولو

عسل مامان میدونم اگه بخوای میتونی خیلی قشنگ نقاشی کنی ولی اصلا حوصله نقاشی کشیدنو نداری منم اصرار نمیکنم ولی بعضی وقتها خودت یه نقاشی میکشیو دل مامانو شاد میکنی. البته از شانس من با ماژیک خشک کشیده بودی  .این عکس یه فیل ...
14 تير 1393

رهام وانگری برد

قندونه مامان چند وقت بود که همش میگفت یخه میخوام ما هم نمیفهمیدیم که چی میگی میرفتیم تویه اسباب بازی فروشیها و میگفتیم حالا دنبال یخه بگرد ولی نه یخه پیدا میشد نه ما میفهمیدیم که یخه چی هست تا یه روز که قبل از عید بود زن عمو سعیده برات عیدی اورد یه انگری برد بود تو هم تا دیدیش گفتی این یخست تازه فهمیدیم که منظورت یه انگریبرد بوده که شکل یخ بوده.   اینم رهام و کلکسیونه انگریبرد ...
14 تير 1393

من تورو میخواستم

برای عید دیدنی من با مازو (مادربزرگ)و زن عمو افسانه رفتیم خونه زن عمو بابا شما رو گذاشتم که پیش بابا بمونی وقتی برگشتم خوابیده بودی بابا هم میگفت چند بار تا حالا بیدار شده سراغ تورو گرفته گریه کرده دوباره خوابیده .بعد که بیدار شدی بغلت کردم گفتی: مامان تو رفته بودی ویوه(میوه)بخری من پیش بابا موندم من تورو میخواستم. الهی من قربونت برم فدات بشم ببخش که تنهات گذاشتم عشق مامان اخه بعضی جاها اگه نمیبرمت به خاطر خودته اخه اذیت میشی گل قشنگم.عاشقتم ...
2 تير 1393

نوروز۹۳

پسر گلم عشق قشنگم از اینکه خاطراتتو با تاخیر مینویسم خیلی شرمندم قول میدم که دیگه تکرار نشه۰ نوروز امسا لم مثل سالهای قبل رفتیم اهواز ساعت ۵ صبح پرواز داشتیم البته کسی خبر نداشت ساعت ۶:۳۰ رسیدیم دم در شما تو بغل من خواب بودی به موبایل خاله منا زنگ زدم چون میدونستم که میره سر کار گفتم درو بازکن بیچاره شوک شده بود تورو رو تخت ابوالفضل خوابوندم خااه منا میخواست اونو ببره خونه بابایی که چشماشو باز کرده بودمنودید کلی ذوق کردو پیشم موند خوابیدیم ساعت ۹بیدارشد شروع کردبه حرف زدن که تو هم بیدار شدی ابوالفضل میگفت رهام ساکتونو بازکن که ماشیناتو ببینم منم شماو بردم خونه بابایی مامانی۰خواب بودن غزال جون که اونجا بود درو بازکرد با چشمهای خواب...
1 خرداد 1393

شیرین زبونم

قندک مامان حسابی این روزها شیرین زبون شده چند وقت پیش سرما خورده بودی رفتیم دکتر.آقایه دکتر فکر کرد شما دختری آخا موهاتو میبندم.اول قدتو گرفت ١٠١ بودی گفت قد یه بچه ٤ ساله رو داری در حالی که ٣سالو ٤ ماه داشتی.بعد وزنتو گرفت ٥٠٠/١٤ بودی وقتی از تخت معاینه پایین اومدی گفتی من پسرم آقایه دکتر گفت ای بابا پس سیبیلت کو انگشتتو گذاشتی پشت لبت گفتی اینهادکتر هم خندید بعد گفتben 10 دوست داری شما هم گفتی نه بابامو دوست دارم.دکتر کلی خندید آخه خیلی دکتر جدی هست منو بابا فقط نگاه هم میکردیم که شما این حرفها رو از کجا میاری.فرداش اومدی گفتی مامان شاسخین جون مریض شده عش کرده(غش)ببریم دکتر بعد هم سواره ماشینت کردیش که ببریش دکتر این روزها برات ...
14 بهمن 1392

برف بازی

پسر گلم عاشق برف بازیه حتی نمیزاره درست ازش عکس بگیرم. ابنجا هم بابا بردمون تیوپ سواری اینقدر بهت خوش گذشت که وقتی برفها آب شدن گفتی وای خدایه من حالا چجوری بریم برف بازی.البته خدارو شکر که بازم برف اومد و شما میتونین بازم برین برف بازی. ...
14 بهمن 1392

یک مسافرت زمستانی

٢دیماه یک فرصتی پیش اومد که یک مسافرت چندروزه بریم خونه خاله فروغ تهران واز اونجا همراه دوست بابا عمو مسعود و خاله ندا بریم کیش.از نمین که حرکت کردیم هوا ٢٥- درجه بود و کیش ٢٥+ (فکر کنم اگه تهران توقف نداشتیم حتما ترک ور میداشتیم).خلاصه خیلی خوش گذشت جایه همگی خالی هوا عالی بود. خلیج فارس هم که زیباییش بی حدو مرز بود.البته ناگفته نمونه که در حین banana سواری واژگون شدیم تو آب که به نظر خودم کل مسافرت یک طرف وا ین آبتنی اجباری هم یک طرف که بسیار عالی بود. شما هم خیلی کیف کردین اینکه دیگه لازم نبود شالگردن و کلاه و کاپشن و چکمه بپوشی.کلی آب بازی و شن بازی و ماشین سواری کردی.تو یه یکی از پاساژ ها دست بابا رو گرفتی گفتی بیا کارت دارم تو ...
17 دی 1392

حرفهای این روزها

پسر گلم عشق مامان این روزهاخیلی حرفهای خوشگلی میزنی مثلا میگی مامان قونت برم(قربونت برم)منم میگم مامان جون اینجوری نگو من قوربونت برم زندگیم ولی بازم تکرار میکنی با میگی مامان قون بابا برم منم میگم مامان نگو من قربون دوتاتون برم.البته اینها همه حرفهای خودمه که به خودم پس مدی.   از سعیده زن عمو یاد گرفتی به ترکی میگی باشوا ماشوا دولانم یعنی دورت بگردم وقتی میبینی سرم شلوغه ومشغوله کار هستم میگی مامان چرا با من بازی نمیکنی منم کارمو ول میکنم و میام باهات بازی میکنم  بهت میگم تو قندک مامانی قندک یعنی شما هم میگی قند کوچک   ...
14 دی 1392

کلاس زبان

قند عسلی مامان این روزها کلاس زبان میرن یعنی دقیقا از ٢٢/٧/٩٢ روز دوشنبه البته ناگفته نمونه که شب قبلش از هیجان بنده تا صبح خوابم نبرد خلاصه روز دوشنبه راهیه آموزشگاه شدیم البته بعد از گرفتن کلی عکس یادگاری به مناسبت اولین روز کلاس رفتن رهام توسط بابایه مهربون بعد از ثبت نام رفتیم سر کلاس اول گفتی نمیخوام مامان بریم ولی ٢تا پسر بچه شروع کردن با هم بازی کردن و شماهم که حسابی خوشت اومده بود رفتی نشستی رویه صندلی خانم معلم که اومدند من با دلهره فراوان براشون توضیح دادم که رهام اولین تجربه کلاس رفتنش و ممکنه سر کلاس نمونه اگه بزاره من بیام و بشینم ایشون هم گفتن اگه ننشست باشه .پشت در منتظر بودم که در کلاس باز بشه و معلم ...
14 دی 1392