رهام جانرهام جان، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

رهام لبخند خدا

نوروز۹۳

1393/3/1 17:28
نویسنده : مامان مهسا
161 بازدید
اشتراک گذاری

پسر گلم عشق قشنگم از اینکه خاطراتتو با تاخیر مینویسم خیلی شرمندم قول میدم که دیگه تکرار نشه۰

نوروز امسالم مثل سالهای قبل رفتیم اهواز ساعت ۵ صبح پرواز داشتیم البته کسی خبر نداشت ساعت ۶:۳۰ رسیدیم دم در شما تو بغل من خواب بودی به موبایل خاله منا زنگ زدم چون میدونستم که میره سر کار گفتم درو بازکن بیچاره شوک شده بود تورو رو تخت ابوالفضل خوابوندم خااه منا میخواست اونو ببره خونه بابایی که چشماشو باز کرده بودمنودید کلی ذوق کردو پیشم موند خوابیدیم ساعت ۹بیدارشد شروع کردبه حرف زدن که تو هم بیدار شدی ابوالفضل میگفت رهام ساکتونو بازکن که ماشیناتو ببینم منم شماو بردم خونه بابایی مامانی۰خواب بودن غزال جون که اونجا بود درو بازکرد با چشمهای خواب آلود مارو نگاه میکرد فکر میکرد اگه این مناست پس چرادوتا بچه داره بعد مامانی اومده دم در میگفت ا این مناست نه مهساست؟خلاصه کلی سورپرایزشون کردیم۰عصر هم خاله فروغ اینها رسیدم رفتیم پشت بوم و آتش روشن کردیم آخه چهار شنبه سوری بود۰فرداش غزال جون رفت تهران و حسابی جاش خالی موند۰روز بعد هم که عصر ساعت ۲۰:۲۰ سال تحویل بود و شما هم میپرسیدی که پس بابانوئل کی کادو میاره (اینو از کتاب هامی همیشه بیدار یادگرفتی)خلاصه سال تحویل شد و کلی عیدیگیرت اومد.روز بعدشم دایی فرشید اومد دوتا ماشین اورده بود برای تو و داداش که یک جور بود شما هم سر جعبه ماشین با هم دعواتون شدخلاصه تو این مدت خیلی بهتون خوش گذشت

پسندها (3)

نظرات (0)