رهام جانرهام جان، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

رهام لبخند خدا

نوروز 90

چهار شنبه سوری خونه خودمون بودیم اول آتش روشن کردیم بعد با سفره هفت سینی که مامانم چیده بود عکس گرفتم.   بعدهم رفتیم خونه بابابزرگم اینا. همه بودن عمو فرهاد ایناو عمو صمدو نامزدش وعمه پرستو اینا خلاصه با همه عکس گرفتم وبرگشتیم خونه چون فردا صبح مسافر بودیم.صبح حرکت کردیم به سمت تهران که از اونجا با دایی فرشید اینا و خاله فروغ اینا بریم اهواز.خلاصه به سلامتی رسیدیم و کلی هم خوش گذروندیم ١٢فروردین برگشتیم تهران و اولین ١٣ بدرمو توی یکی از فضاهای سبز نزدیک خونه خاله فروغ گذروندیم.(مامان:یادم رفت بگم شبی که سال تحویل بود چند ساعت قبلش یعنی حدود ساعت ١٠ شب بود که رهام شروع کرد به غلط زدن از توی حال غلط زد تا توی راهرو دایی فرشید و بابا ...
8 خرداد 1391

مروری بر خاطرات گذشته

خیلی وقته که چیزی ننوشتیم برای همین این یک سالو نیم گذشته رو یه مروری میکنیم. دی ماهه سال٨٩برای اولین بار رفتم اهواز.اولین بار بود که سوار هواپیما میشدم خیلیم پسر خوبی بودم تاموقعی که هواپیما نشت آنچنان گریه ای راه انداختم که خدا میدونه آخه از صدای هواپیما گوشم درد گرفته بود.مامانی وخاله مناو عمو کمال و ابوالفضل جون اومده بودن فرودگاه جلومون ولی من نذاشتم کسی بغلم کنه آخه داشتم گریه میکردم تا خوابم برد.صبح که بیدار شدم خیلی زود با همه دوست شدم. اینم عکس منو پسر خالم ابوالفضل. یک ماهی اونجا بودیم که بابا اومد اهواز آخه چون دفعه قبل توی هواپیما خیلی گریه کرده بودم مامانم میترسید تنهایی سوار شه برای همین بابا اومد ...
8 خرداد 1391

لبخند خدا

این اولین باریه که شروع کردیم به نوشتن خاطراتمون البته تاحالا هم می نوشتیم ولی تو سررسید نامه که خاله منا برامون وبلاگ درست کرد تا از این به بعد اینجا بنویسیم دست منا خالا درد نکنه. روزتولد نی نی مون از ساعت٧صبح همراه مامانی،مامان پری وعمه پریسا رفتیم بیمارستان .خیلی دلهره داشتم ومیترسیدم.عمه پریسا تندو تندعکس می گرفت تا منو بردن اتاق عمل.  پسرم در تاریخ ٢٣/٦/١٣٨٩ ساعت١٠:٣٠ صبح در بیمارستان آرتا اردبیل به دنیا اومد. تورو زودتر از من از اتاق عمل اورده بودن بیرون و به بابا نشونت داده بودن و بابا اسمتو به بقیه گفت.   رهام یعنی شمشیر تیزوبرنده و در عربی یعنی پرنده ای که شکار نکند.در شاهنامه پهلوان ایر...
8 خرداد 1391

تبریک تولد

عزیز خالا چقدر خالا بی معرفت واسه عزیز دل یکساله تازه داره تبریک مینویسه دورت بگرده خالا که تو یکساله شدی ایشالا تولد ١٢٠ سالگی خودت و داداشیت
4 مهر 1390

افتادن رهام

عزیز خالا دیشب تولد بابات بود مباررررررررررررررررررررررکککککککککککککککک شنیدم از تخت افتادی خالات بمیره و باز هم شنیدم واسه یه فروشنده سبیل کلفت خندیدی و رقصیدی حالا وقتی خالا خواست بیاد پیشت یک سبیل مصنوعی میزاره که تو تحویل بگیری ...
5 تير 1390

بدون عنوان

سلام خالا باز هم که مامانت چیزی ننوشته عزیز خالا میذاری باباجونت درسهاشو خوب بخونه ؟دیگه چیزی نمونده به اومدن خالا پیش رهام میام میخورمت
29 خرداد 1390