رهام جانرهام جان، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

رهام لبخند خدا

تابستان 91

تابستان همیشه منتظر مهمان هستیم این دفعه هم دایی فرشید اینا خاله فروغ اینا خاله منا اینا همگی اومدن خونمون که ما هم حیران وسد سوهابردیمشون دایی فرشید اینا زود برگشتن ماهم با خاله فروغ ایناوخاله منا اینا رفتیم تبریز اونجا هم به روستای کندوان سر زدیم که واقعا دیدنی بود خونه های کله قندی که در دل کوه درست شده بود وهمین طور به ایل گلی رفتیم که خیلی قشنگ بود.   ...
18 مهر 1391

استقبال از حاجیها

اول آذر سال٩٠رفتیم تهران وازاونجا رفتیم اهواز آخه بابایی و مامانی رفته بودن مکه و در حال برگشت بودن ما هم میرفتیم استقبالشون.خلاصه رسیدیم اهواز و همگی رفتیم فرودگاه چشم به راه حاجیامون تا اومدن چه روزهای خوبی بودن بعدشم ولیمه وسرزدن فامیل به حاجیهاو خلاصه خیلی چیزای دیگه والبته سوغاتی که شامل:کاپشن.عروسک شتر.ماشین.توپ.عروسک خرس ویک دست لباس عربی(دشداشه)بایک کلاه.که وقتی تو و ابوالفضل میپوشیدین مثل بابایی با لباس حاجی میشدین.خیلی بهمون خوش گذشت و وقتی هم که برگشتیم خونه آماده بود و رفتیم توی خونه جدید.
18 مهر 1391

شن بازی

فقط خدا میدونه چقدر شن بازی وآب بازی لب در یا رو دوست داری.با عمه پرستو اینا رفتیم آستارا دیگه نمی شد تو رو از ساحل جدا کرد.حسابی با غزل و آوا بازی کردی.یک خورده شن گذاشتی تو دهنت که بابا زود تو رو بغل کرد و آورد تا بشوریمت خیلی گریه کردی و میگفتی بابا مامان عمه یعنی از ما کمک میخواستی که برگردی روی شنها.جالب بود آخه ١ماه میشد که دیگه حرف نمیزدی چون به خاطر اسباب کشی و آماده نبودن خانه جدید رفته بودیم خونه بابا بزرگ مونده بودیم وچون اونها ترکی حرف میزدن تو هم ساکت شده بودی و حرف نمی زدی ولی تازه اون موقع بود که فهمیدیم تو کلماتی که میگفتی رو هنوزم یادت هست فقط به زبون نمیاری.مامان قربونت بره الهی که تو دو زبونه هستی و این حرف ز...
18 مهر 1391

گل پسر مامان وبابا یک ساله شد

روز تولد یک سالگی گل پسرم شد روز اسباب کشی خودمون برای همین یه تولد کوچولو گرفتیم براش خونه عمو فرهاد.     این بلارو گل پسر خودش سر کیکش آورده. پسر قشنگم انشاالله١٠٠ساله بشی. ...
16 مهر 1391

تابستان 90

اولش تا یادم نرفته بگم 29 خرداد ساعت 11:10صبح گفتی ماما اول متوجه نشدم ولی تو دوباره گفتی ماما با موبایلم صداتو ضبط کردم خیلی قشنگ میگی م__ام__ایعنی حرفتو میکشی. تیرماه منو تو و بابا رفتیم تهران آخه بابایی مامانی خاله منا عموکمال وابوالفضل از اهواز اومده بودن ما هم رفتیم که چند روز بعدش با هم بیاییم نمین. اونجا خونه دای فرشیدو خاله فروغ بودیم خیلی خوش گذشت رفتیم آتلیه خاله سمیرا عکس گرفتیم.بعد از چند روز با هم برگشتیم نمین تویه گردنه حیران ایستادیم تا استراحت کنیم ابوالفضل درختها رو نشون میداد میگفت دددددددد خاله منا میگفت بمیرم بچم تا حالا از این چیزا ندیده. فرداش رفتیم آستارا دریا تو که عاشق دریایی حسابی آب بازی کردین ...
16 مهر 1391

آش دندونی

١٠خرداد 90دایی فرشید اینها وخاله فروغ اینا اومدن خونمون اولش غریبی میکردی ولی زود باهاشون دوست شدی دایی برات یه خونه پارچه ای آورد رفتی توش و به دایی فرشید هم میگفتی اونم بیاد.خاله فروغ یک عروسک باب اسفنجی آورده بود که راه میرفت وآواز میخوند که ازش میترسیدی.11 خرداد90 دایی و خاله وعمو فرهادو مادر بزرگ اینا هم خونمون بودن تو خیلی بیقراری میکردی دستمو بردی توی دهنت که متوجه تیزی دندونت شدم خیلی ذوق کردم یه خورده هم گریه کردم بابا رفت برامون شیرینی خرید   اینجا دقیقا همون شب حسابی با دندونیت مشغولی.الهی مامان بمیره تو اینقدر اذیت نشی. منم برای خاله منا ,عمه پرستو ,زن عمو سعیده و خاله سمیرا دوستم مسیج زدم : خبر بدین به مردما...
8 خرداد 1391

سینه خیز رفتن

12اردیبهشت ٩٠شروع کردی به سینه خیز رفتن.البته تا 26 اردیبهشت طول کشید تا کامل سینه خیز رفتنو یاد بگیری.خیلیم قشنگ سینه خیز میرفتی با یک دستت خودتو می کشیدی جلو. یاد گرفته بودی خودتو شکل موش بکنی یعنی صورتتو جمع میکردی .فدای موش مامان بشم من. البته ناگفته نمونه که حسابی شیطون شدی ازت غافل میشدم توی حمام بودی یا کنار گلدانها که خاکشونو بریزی بیرون خلاصه هر جای خونه که ممنوعه بود جنابعالی اونجا تشریف داشتین.   ...
8 خرداد 1391