رهام جانرهام جان، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

رهام لبخند خدا

حرفهای این روزها

پسر گلم عشق مامان این روزهاخیلی حرفهای خوشگلی میزنی مثلا میگی مامان قونت برم(قربونت برم)منم میگم مامان جون اینجوری نگو من قوربونت برم زندگیم ولی بازم تکرار میکنی با میگی مامان قون بابا برم منم میگم مامان نگو من قربون دوتاتون برم.البته اینها همه حرفهای خودمه که به خودم پس مدی.   از سعیده زن عمو یاد گرفتی به ترکی میگی باشوا ماشوا دولانم یعنی دورت بگردم وقتی میبینی سرم شلوغه ومشغوله کار هستم میگی مامان چرا با من بازی نمیکنی منم کارمو ول میکنم و میام باهات بازی میکنم  بهت میگم تو قندک مامانی قندک یعنی شما هم میگی قند کوچک   ...
14 دی 1392

کلاس زبان

قند عسلی مامان این روزها کلاس زبان میرن یعنی دقیقا از ٢٢/٧/٩٢ روز دوشنبه البته ناگفته نمونه که شب قبلش از هیجان بنده تا صبح خوابم نبرد خلاصه روز دوشنبه راهیه آموزشگاه شدیم البته بعد از گرفتن کلی عکس یادگاری به مناسبت اولین روز کلاس رفتن رهام توسط بابایه مهربون بعد از ثبت نام رفتیم سر کلاس اول گفتی نمیخوام مامان بریم ولی ٢تا پسر بچه شروع کردن با هم بازی کردن و شماهم که حسابی خوشت اومده بود رفتی نشستی رویه صندلی خانم معلم که اومدند من با دلهره فراوان براشون توضیح دادم که رهام اولین تجربه کلاس رفتنش و ممکنه سر کلاس نمونه اگه بزاره من بیام و بشینم ایشون هم گفتن اگه ننشست باشه .پشت در منتظر بودم که در کلاس باز بشه و معلم ...
14 دی 1392

محرم

محرم رسیده تلویزیون داشت عزا داری نشون میداد گفتی مامان چی شده منم میخواستم حال و هوای این روزها رو به زبون خودت برام توضیح بدم گفتم امام حسین خیلی مهربون بود دوست بچه ها بود یه نی نی هم داشت اسمش علی اصغر بود آدمهای بد به نینی آب ندادن نی نی گریه میکرد آب میخواست امام حسین گفت آخه چرا به نی نی آب نمیدین آدمهای بد نی نی رو زدن از گلویه نینی خون اومد تلویزیونم داشت یه صحنه از فیلم مختار رو نشون میداد که علی اصغر تیر خورد خودم گربم گرفت شما هم منو بغل کردی گفتی مامان ناراحت نباش باشه .قوربون پسرم برم که طاقت ناراحتیه مامانشو نداره.  
25 آبان 1392

تولد ماشینی

تم تولد ماشین بود به رنگهای زرد و سبز و آبی وروجکها نذاشتن یه عکس درست و حسابی ازشون بگیریم. آش دوغ که افسانه زن عمو زحمتشو کشیده بود.   الویه که مازو زحمت رنده کردنشو کشیده بود. کشک بادمجان میز رو با رنگهای زرد و سبز و آبی تزیین کردم گل پسری در حال ذوق کردن پسر گلم انشاالله ١٠٠٠ساله بشی من و بابا عاشقتیم و ممنون از همه مهمونهای گلی که تو جشن ما شرکت کردند اینم کادوی مامان و بابا وبازم مثل همیشه که خیلی جای بابایی مامانی دایی فرشید اینها خاله فروغ اینها خاله منا اینها خالی بود .کاش اونها هم بودند تا جشنمون کامل میشد.   ...
13 مهر 1392

پشت صحنه تولد

منو پسری کلی کاردستی درست کردیم و حسابی این چند روز مشغول بودیم. برای درست کردن غذاها افسانه زن عمو و سعیده زن عمو حسابی کمک کردن.همینطور مازو خیلی زحمت کشیدوپریسا عمه هم برام یه لباس خوشگل دوخت.دست همشون درد نکنه انشاالله تو شادیاشون جبران کنیم. ...
13 مهر 1392

تولد 3سالگی

قند مامان تولدت مبارک عشقم قرار بود ٢٣ شهریور که تولدته جشنتم همون روز بگیریم ولی مادر بزرگ برنامه سفرش جور شد که بره مشهد ما هم به احترامه مادربزرگ یا به قول رهام مازو تولد رو عقب انداختیم و گذاشتیم ٤مهر که البته روز تولد بابایی هم بود.ولی بابا برات یک کیک کوچولو خرید که یک تولد ٣نفره کوچولو گرفتیم. قرار بود همون شب بریم پارک ولی چون بابا دیر اومد فرداش با عمو فرهاد اینا رفتیم شهر خورشید شما و عرشیا حسابی خوش گذشت. اینقدر شیطونی کردین که حتی نشد یک عکس درست و حسابی ازتون بگیرم. به اسم رهام به کام بابایه رهام.   ...
13 مهر 1392