رهام جانرهام جان، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

رهام لبخند خدا

نفسم 5ساله شد

کودکم آرام آرام قد می کشد و من در سایه امن صداقت ناب کودکانه اش بزرگ می شوم...   او می رقصد و من آرام آرام نوای کودکانه اش را زمزمه می کنم... او می خندد و من از شوق ِ حضورش اشک می ریزم... او آرام در آغوشم آرام می گيرد و من تا صبح از آرامشش آرام می شوم... او پرواز می کند و من شادمانه آنقدر می نگرمش تا چشمانم جز او هیچ نبیند... او بازی می کند... کودکانه... می پرد ...حرف می زند... به زباني كه كسي جز من نميفهمدش.......و طبیعت را حس می کند! خدا را می بوید! و من... کودکانه... در سایه بزرگیش پنهان می شوم تا از گرمای دست نوازش غیب بی بهره نمانم!   نفسم عشقم تولدت مبارک ...
20 آبان 1394

تابستان94

فندقلو گلهایه بابونه رهام و هامی(هانی)دوست جون جونیه رهام اینجا با بابا دوتایی رفتین عروسی نفسه مامان کلاس زیمناستیک میره ...
20 آبان 1394

نوروز94

گل پسر قشنگم امسال هم مثله سالهایه قبل عید رو اهواز بودیم و کنار خانواده مادری سال رو نو کردی. این عکسها تو ابادان گرفته شدن خیلی هم خوش گذشت. ...
9 آبان 1394

بازم عقب موندیم

پسرکم عسلکم بازم نتونستم به وقتش خاطراته قشنگتو بنویسم بازم شرمندم. اول از اخرین روزهایه تابستان 93شروع میکنم و اخرین روزهایه کلاس زبان چون به علت شروع فصل مدارس کلاس زبان شما هم تا شروع تابستان بعدی منحل شد. کلاس زبانتو خیلی دوست داشتی اینم یه صدافرین کهteacherبهت داده بعد از اون شروع پاییز که پسر قشنگم رو مهد کودک عاطفه ها ثبت نام کردیم وبعد از خرید وسایل مورد نیازش شروع به رفتن کردی و ناگفته نمونه که خیلی هم اونجا رو دوست داشتی و یه بار هم برای رفتن به مهد اذیت نکردی بهت افتخار میکنم عشقم البته متاسفانه عکسهاش پاک شدن ولی قول میدم در اسرع وقت حتما برم مهد و از اونجا و وسایلت دوباره عکس بگیرم. بعد از اون زمستان شروع ش...
10 خرداد 1394

تابستان93

پسر قشنگم عزیز دلم تابستانه 93هم ازراه رسید و مهمانهایه عزیزمون اومدن اول بابایی ومامانی با دایی فرشید اومدن بعد خاله فروغ و خاله منا با غزال جون اومدن چه روزهایه خوبی بود خیلی خوش گذشت یا استارا بودیم یا فندقلو یا اردبیل بودیم.تولد ابوالفضل عزیز رو هم خونمون گرفتیم.و اما شما و داداشی هم که حسابی خوش گذروندین و بازی کردین. این بلا رو همون روزه اول سره اتاق اوردین ...
1 دی 1393

بدونه شرح

اینجا داری پو رو میخوابونی اینجاهم قهر کرده بودی اینجا به دایی فرشید گفتی برام سیبیل بزار اخه همش میگفتی دایی چقدر سیبیلهات قشنگن اینجا هم با عرشیا رفتیم سینما شهر موشها2 این زاکتو خودم برات بافتم اینجا هم کلاسه ورزشه عمست.البته 3یا 4 روز بیشتر نرفتی همه بچه ها دختر بودن بهت میگفتن فسقل اخه از همه کوچکتر بودی برایه همین دیگه خوشن نیومد و گفتی اینا همشون فسقلن دیگه وروش (به ورزش میگی)نمیرم. اینجا هم حلزون شده بودی اینجا اهوازه بابا بیچاره خواب بوده شما هم این بلا رو سرش اوردی خیلی دلت انگریبرده عینکی میخواست اونی که تو بخوای رو پیدا نمیکردیم یه رو با خمیرات برات اینو...
14 آبان 1393

نفسم 4 ساله شد

رهامم عشقم نفسم جونمممممم 4 سالگیت مبارک قند عسلم امسال برایه تولدش کیکه انگریبرد خواستی منم اطاعت کردم و یه تزئیناته مختصری انجام دادم و تم انگریبرد برات درست کردم اینم بلایی که محیا وروجک سره کیک اورده اینم کادو بابا و مامان اینم لز کادوهایی که همه زحمت کشیدن و اوردن و البته بابایی و خاله منا و عمو فرهاد هم زحمت کشیدن و پوله نقد دادن.دسته همشون درد نکنه و بازهم جایه دایی فرشید و خاله فروغو خاله منا اینا مثله همیشه خالی بود. پسرم نفسم انشاالله دامادیت عزیزم. ...
14 آبان 1393